WRONG
part 1
به پنجره تکیه دادم و به آسمون که در حال باریدن بود نگاه کردم درسته آسمان هم مثل دل من آشفته بود که صدای باز بسته شدن در از پایین اومد از پنجره فاصله گرفتم و نفسمو صدا دار بیرون دادم تا فاصله ای مونده که اشکم دونه به دونه رو گونه هام رو خیس کنه رو بگیرم و بلخره موفق شدم!
مثل همیشه بغض لعنتی مو تو دلم ریختم و بلخره دستمو رو دستگیره در اتاقم گذاشتم و برای آخرین بار قبل از رفتن نفسمو بیرون دادم و با فشاری که وارد کردم به دستگیره در با باز شدن در از اتاقم بیرون رفتم و درو اروم بستم از پله های که به طبقه پایین میخورد اروم رفتم پایین تا مقابله پدر و مادر خود خواهم قرار بگیرم شایدم این من بودم که خود خواه بودم و بلخره اون سکوت رو شکستم:
"بلخره کار خودتونو کردین؟ همچیز تموم شد؟"
با تمام شدن جمله ام مادرم سمت اومد و با صدای اروم و گفت:
"ات! دخترم تو خودت میدونی که قرار نیست از دوتامون جدا بشیم میتونی پیش هردومون زندگی کنی یک هفته پیش من یک هفته پیش پدرت ما نمیخوایم همراه رنج ما توهم ازیت بشی عزیز دلم"
با قطره اشک مزاحمی که بلخره رو گونه های دختره ریخت لب زد:
"ولی من میخوام کنار هردوتون باشم"
اینبار مادر دختره دستشو دراز کرد تا گونه دخترش رو لمس کنه تا اثری که رو قطره اشک دختره رو گونه هاش بود رو پاک کنه :
"متاسفم ولی این یه مثله زناشوی بود عزیزم که خودت بزرگ بشی میفهمی"
"مگه من الان چند سالمه ۱۷ سالمه بنظرت کمه"
"به وقتش خودت میفهمی ات"
دوباره مادر دختره حرفش رو ادامه داد:
"ولی میشه یه لطفی کنی؟ میشه تا وقتی که کار کنم خونه بخرم پیش پدرت بمونی؟"
"مامان م..."
جمله دختر با پریدن حرف مادرش قط شد:
" تو. کوچیکی ات لطفا خودتو ازیت نکن زودی میام میبرمت باشه دخترِ خوبم؟"
دختر تنها یه کلمه میتونست بگه:
"باشه"
و بلخره اون شب نحث تموم شد چند ماه از اون شب گذشت و به زندگیش کم کم داشت عادت میکرد تا اینکه روزی که داشت از مدرسه میومد با باز کردن در خونه لباس های زنی با همراه لباس های پدرش رو زمین دید سمت اتاقی رفت که درش باز بود با دیدن پدرش و زن که رو تخت بودن (دیگه خودتون میدونین اهم اهم) سرشو برای اینکه چیزیو باور نکنه تکون داد اشکی رو گونش ریخت برای اینکه اون صحنه رو دیگه نگاه نکنه از خونه خارج شد...
.
.
.
کنار ساحلی داشت قدم میزد و با سنگی که جلو پاهاش بود ضربه محکمی زد با کشیدن دستش به اروم به عقب برگشت با دیدن اون مرد اون صحنه هارو دوباره مثل یه فیلم سینمایی از جلو چشماش رد شد
مرد سکوت بینشون رو شکست و گفت:
"دخترم خودت که میدونی برام با ارزشی ولی لطفا درک کن که منم نیاز به یکی دارم که کنارم باشه "
دختر لب زد:
"درکت میکنم بابا خوشبخت بشی"
مرد از اینکه دخترش درکش کرد لبخندی زد...
به پنجره تکیه دادم و به آسمون که در حال باریدن بود نگاه کردم درسته آسمان هم مثل دل من آشفته بود که صدای باز بسته شدن در از پایین اومد از پنجره فاصله گرفتم و نفسمو صدا دار بیرون دادم تا فاصله ای مونده که اشکم دونه به دونه رو گونه هام رو خیس کنه رو بگیرم و بلخره موفق شدم!
مثل همیشه بغض لعنتی مو تو دلم ریختم و بلخره دستمو رو دستگیره در اتاقم گذاشتم و برای آخرین بار قبل از رفتن نفسمو بیرون دادم و با فشاری که وارد کردم به دستگیره در با باز شدن در از اتاقم بیرون رفتم و درو اروم بستم از پله های که به طبقه پایین میخورد اروم رفتم پایین تا مقابله پدر و مادر خود خواهم قرار بگیرم شایدم این من بودم که خود خواه بودم و بلخره اون سکوت رو شکستم:
"بلخره کار خودتونو کردین؟ همچیز تموم شد؟"
با تمام شدن جمله ام مادرم سمت اومد و با صدای اروم و گفت:
"ات! دخترم تو خودت میدونی که قرار نیست از دوتامون جدا بشیم میتونی پیش هردومون زندگی کنی یک هفته پیش من یک هفته پیش پدرت ما نمیخوایم همراه رنج ما توهم ازیت بشی عزیز دلم"
با قطره اشک مزاحمی که بلخره رو گونه های دختره ریخت لب زد:
"ولی من میخوام کنار هردوتون باشم"
اینبار مادر دختره دستشو دراز کرد تا گونه دخترش رو لمس کنه تا اثری که رو قطره اشک دختره رو گونه هاش بود رو پاک کنه :
"متاسفم ولی این یه مثله زناشوی بود عزیزم که خودت بزرگ بشی میفهمی"
"مگه من الان چند سالمه ۱۷ سالمه بنظرت کمه"
"به وقتش خودت میفهمی ات"
دوباره مادر دختره حرفش رو ادامه داد:
"ولی میشه یه لطفی کنی؟ میشه تا وقتی که کار کنم خونه بخرم پیش پدرت بمونی؟"
"مامان م..."
جمله دختر با پریدن حرف مادرش قط شد:
" تو. کوچیکی ات لطفا خودتو ازیت نکن زودی میام میبرمت باشه دخترِ خوبم؟"
دختر تنها یه کلمه میتونست بگه:
"باشه"
و بلخره اون شب نحث تموم شد چند ماه از اون شب گذشت و به زندگیش کم کم داشت عادت میکرد تا اینکه روزی که داشت از مدرسه میومد با باز کردن در خونه لباس های زنی با همراه لباس های پدرش رو زمین دید سمت اتاقی رفت که درش باز بود با دیدن پدرش و زن که رو تخت بودن (دیگه خودتون میدونین اهم اهم) سرشو برای اینکه چیزیو باور نکنه تکون داد اشکی رو گونش ریخت برای اینکه اون صحنه رو دیگه نگاه نکنه از خونه خارج شد...
.
.
.
کنار ساحلی داشت قدم میزد و با سنگی که جلو پاهاش بود ضربه محکمی زد با کشیدن دستش به اروم به عقب برگشت با دیدن اون مرد اون صحنه هارو دوباره مثل یه فیلم سینمایی از جلو چشماش رد شد
مرد سکوت بینشون رو شکست و گفت:
"دخترم خودت که میدونی برام با ارزشی ولی لطفا درک کن که منم نیاز به یکی دارم که کنارم باشه "
دختر لب زد:
"درکت میکنم بابا خوشبخت بشی"
مرد از اینکه دخترش درکش کرد لبخندی زد...
- ۴.۱k
- ۱۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط